گنجور

 
اهلی شیرازی

خوشا مستی، دیداری که یکدم

فراغت بخشد از کار دو عالم

خوش آن وارستگی کز عشق یابی

که چون مجنون رخ از عالم بتابی

خوش آن دم کز وصالت دل کباب است

دلت می سوزد و چشمت پر آب است

شراب زندگی در جام عشق است

حیات جاودان ایام عشق است

زهی فیضی که عشق پاک دارد

که هم زهرست و هم تاریاک دارد

ز سیما میدهد عاشق شهادت

که با عشق است اکسیر سعادت

چه نورت بخشد آن آیینه گل

که با شمع رخی نبود مقابل

چو از سوز درون پروانه زار

مقابل شد بخورشید رخ یار

بجان انداخت برق حسن یارش

ز الماس بلا صد خار خارش

عنان لنگر از دستش برون شد

به طوفان غمش کشتی نگون شد

چو شمعش شد بصد پاره دل جمع

بصد دل گشت عاشق بر رخ شمع

شدش پروانه مسکین دل از جای

چو شمع آتش فتادش در سراپای

تنش افتاد ازو در سوز و تابی

دلش کردند از آن آتش کبابی

ز بس سوزی که عشقش در دل انگیخت

همیزد بال و باد دل همی بیخت

بگرد شمع میگردید حیران

بشکل صورت فانوس بیجان

چنان آشفته آن نازنین بود

که نی در آسمان نی در زمین بود

ز شوق او دل از جان برگرفتی

بگرد او سماعی در گرفتی

نمی دانم چه می آمد به سمعش

که بود آن وجد و حالت گرد شمعش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode