گنجور

 
اهلی شیرازی

حدیثی دارم از روشندلی یاد

بسی شیرین تر از شیرین و فرهاد

بدل افروزی و جانسوزی افزون

ز حسن لیلی و از عشق مجنون

عجب حسنی و عشقی کز حقیقت

بود شمع ره اهل طریقت

نه تنها عاشقش در سوز و ساز است

که دلبر همچو عاشق در گداز است

دلا، رازی که بازت می نمایم

حقیقت در مجازت می نمایم

بیا بشنو حدیث عشق جانسوز

چراغ دل ازین آتش برافروز

کهن پیر خرد کافسانه گوید

چنین از شمع و از پروانه گوید

که روزی خسروی بهر فراغی

چو گل زد خیمه عشرت بباغی

نه باغی جنت روی زمین بود

نه محفل مجلس نقاش چین بود

به گرد شمع روی آتشین گل

همی گردید چون پروانه بلبل

به شاخ ارغوان آتش فروزان

چو صد پروانه گرد شمع سوزان

به دلسوزی داغ لاله در باغ

سمن در کف گرفته پنبه داغ

قلندروار نرگس باده خورده

قدح از نیمه نارنج کرده

چه شد روشن چراغ عارض گل

چو شمعش رشته جان سوخت بلبل

چراغ لاله شمع گل برافروخت

بنفشه از غمش پروانه وش سوخت

میان باغ چندان لاله شد جمع

که شد صحن چمن طشتی پر از شمع

به بستانی چنان مستان به عشرت

به چرخ آورده چون فانوس صحبت

نشسته سرو قدان جای بر جای

چو شمع استاده ساقی بر سر پای

صراحی هر نفس آواز میکرد

بآن آواز مطرب ساز میکرد

حدیث جمله از عیش و طرب رفت

بصد عیش و طرب روزی بشب رفت

پریشان کرد شب گیسوی مشکین

نهان شد در بنفشه برگ نسرین

تو گفتی آهوی شب نافه بگشاد

همی شد گرد مشک سوده بر باد

چو شب شد طرح عیش از نو نهادند

به مجلس شمع را پروانه دادند