گنجور

 
اهلی شیرازی

ساقی از آن مشربه یاقوت ده

قوتم از مرتبه یاقوت ده

یا رهد این دل تن وی از سراب

یا رود از مستی می بر سر آب

یکشب از آنجا که در انجام حال

شده ره بیگانه در آنجا محال

دل که در آن دجله خون آشناست

گفتمش اینواقعه چون آشناست

خدمت خلق از ره خر بندگیست

خاطر آزاد تو در بند کیست

خیز و رخ از ظلمت غفلت بتاب

رشته جهد از پی طاعت بتاب

نیست ره از هیأت و حکمت بدوست

از در دلها ره قربت بدوست

کار نه نحوست درین کو نه صرف

عمر تو تا کی شود این گونه صرف

هر که حقش نامده راضی ز حال

یافته کم معنی ماضی ز حال

رایحه همدم شده با گل وزان

شد هم دم با گل و سنبل وزان

عاصفه چون بیهده گرد آمده

حاصل کارش همه گرد آمده

هر که در افسانه و افسون گریست

بس که بر افسانه و افسون گریست

گم مشو اندر پی نالان درای

مرد شو اندر صف مردان درآی

پا مکش از شه ره تحقیق باز

تا کند این در بتو توفیق باز

خیز و در آسایش اصحاب کوش

تا کند اخبار تو احباب کوش

نکته سر رشته نظم آوران

در کن و در رشته نظم آور آن

 
sunny dark_mode