گنجور

 
اهلی شیرازی

ساقی از آن شیشه منصور دم

بر رگ و بر ریشه من صوردم

خواهی از این نادره گو گر مقال

زاتش می کن دم او گرم قال

آتشی از می فکن اندر روان

تا شود این نکته چون زر روان

یکنفس ای مونس من کوش دار

گوهری از مجلس من گوش دار

مرتبه دان همه شی دانش است

وین سخن اندر دل شیدا نشست

نامه من کامده یکسر بلاغ

حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ

در صف آن طاعت اکثر صفا

پیشتر از عقد صف اندر صف آ

هر که شد از طاعت حق پیشتر

فیض وی از رحمت حق بیشتر

بنده بی قیمت و میر اجل

هر دو شد افتاده تیر اجل

پیشتر از مرگ خود ایخواجه میر

تا شوی از ترک خود ایخواجه میر

از پی گور آمده بهرام گور

پیش دل وحش تو به رام گور

خواجه در ابریشم و ما در گلیم

عاقبت ایدل همه یکسر گلیم

دانه امید در آن خانه کار

کامده جاوید در آن خانه کار

پر مکن این تخته جان خان گیر

مهره تن واکن و آن خانه گیر

هر که شد اینجا دم او دیر پای

برکشد از دل غم او دیر پای

زودتر این وادی و صحرا نورد

زانکه نه خارش بود از مانه ورد

چرخ کی اندر سر غمخواریست

رحمت او بر سر غم خواری است

در ره حق گر شوی از رهروان

یوسف جان بر کشی از چه روان

بر دل تو نیست تن این جامه ایست

بگسل ازین جامه و اینجامایست

پیکرت آراسته حق چون پری

تا تو سوی صانع بیچون پری

بگذر ازین پیکر و بیناییش

غلغل نی منگر و بین ناییش

رهزن مردان شده شیطان بمال

گوش وی از کوشش احسان بمال

کی بود این مملکت جان بی خدیو

کز دل ما برکند آن بیخ دیو

مرد گر آخر کم از آن رهزن است

مرد نه کان ناکس گمره، زن است

دور کن از آینه مردود را

ره مده از روزنه مردود را

گر تهی آن آینه آید ز دود

زنگ غم از آینه شاید زدود

نفس تو چون خر همه سود چراست

آهوی جان در پی این خر چراست

با همه این دعوی شهبازیت

میدهد این روی سیه بازیت

جان شده از حرص تو پیچان در آز

بگسل ازین رشته دامان دراز

سر بسر از لقمه آزی دهان

فکر کن از لقمه بازی دهان

مرغ تو تا قوت بازیش هست

وسوسه هم فرصت بازیش هست

جای اگر اندر ته غارت بود

وسوسه اندر ره غارت بود

شد بد و نیک همه کس درگذر

از بد و نیک همه پس درگذر

بر تن بیگانه و بر جان خویش

ناحق و حق دان همه در شأن خویش

گرچه شد این ره روی آسان نما

نی تو درین ره روی آسان نه ما

میکند اینها همه توفیق راست

دولت عقبی همه توفیق راست

اهلی از آن غم که کم آید بدست

ناخوشی حال تو از خود بدست

مشتکی از نعمت جان بیحساب

زهر به اندر تن آن بیحس آب

شکوه حق زد چو سر از نافقیر

مشک وی آمد بدر از نافه قیر

کی شد ازین خوان دل فرو آتش جوی

شکر کن امروزش و فرداش جوی

شکر اگر آید ز تو فرد آشکار

کی بود آتش بتو فرداش کار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode