گنجور

 
اهلی شیرازی

پری بحسن رخ گلعذار ما نرسد

ملک بخلق خوش غمگسار ما نرسد

وفای کس بوفای نگار ما نرسد

بحسن و خلق و وفا کس بیار ما نرسد

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

مرا که نیست بکس غیر یار خویش نیاز

حقوق صحبت خود هم بیار گویم باز

چه حاجت است ز نامحرمان کشیدن ناز

بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز

بیار یکجهت حقگزار ما نرسد

بدین شمایل و خوبی کجا بود ملکی

بدین فروغ نتابد ستاره از فلکی

بکارگاه حقیقت که نیست رنگ شکی

هزار نقش برآید ز صنع و یکی

بدلپذیری نقش نگار ما نرسد

درین زمان که حریفان شکسته بازارند

زر مرا همه از لطف حق خریدارند

اگر چه قلب زنانی که داغ ما دارند

هزار نقد ببازار کاینات آرند

یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

بتان شهر گرفتم چراغ بتکده اند

زخنده نمکین طعنه بر شکر زده اند

ز لطف جمله خریدار بار ما شده اند

اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند

یکی بحسن و ملاحت بیار ما نرسد

گذشت عمر و حریفان هم از جهان رفتند

کجا روم چکنم زانکه بی نشان رفتند

درین سفر همه با چشم خونفشان رفتند

دریغ قافله عمر کانچنان رفتند

که گردشان بهوای دیار ما نرسد

سلامت ار طلبی جز به نیکویی مگرو

بهر چه کاشته یی چشم دار وقت درو

ز فتنه غم نخورد خاطر سلامت رو

دلاز خبث حسودان مرنج و ایمن شو

که بد بخاطر امیدوار ما نرسد

چو رسم مهر و وفا نیست چرخ اطلس را

بخاک ره مفکن همدمان واپس را

درین حدیقه بیک چشم بین گل و خس را

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از رهگذار ما نرسد

اگر چه سوختن عاشقان بود دلجو

که جز بسوختن از عود بر نیاید بو

مباش اهلی ازین بیشتر خموش و بگو

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

بسمع پادشه کامکار ما نرسد