گنجور

 
 
 
خاقانی

خاقانی اگر توئی ز صافی نفسان

بر گردن کس دست به سیلی مرسان

زیرا که چو بر گردن آزاد کسان

شمشیر رسد به که رسد دست خسان

اوحدالدین کرمانی

صدق است که مرد را همی بخشد جان

از صدق بود همیشه دشوار آسان

ای دوست در آن کوش که صادق باشی

از صدق ملک شود حقیقت انسان

مولانا

آمد شب و غم‌های تو همچون عسسان

یابند دلم را به سوی کوی کسان

روز آمد کز شبت به فریاد رسم

فریاد مرا ز دست فریادرسان

سعدی

با زنده‌دلان نشین و صادق نفسان

حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان

خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری

آزار به اندرون موری مرسان

جهان ملک خاتون

با زنده دلان نشین و صاحب نفسان

خود دشمن کس مکن به تدبیر کسان

خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری

آزار به اندرون موری مرسان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه