گنجور

 
اهلی شیرازی

چه نهالیست این خجسته ستون

کز زمین سر رسانده بر گردون

این ستون گلبنی است کز افلاک

شاخ و برگش زده است خیمه بخاک

نه ستون است این ز زرکاری

که درخت زرست پنداری

کلک نقاش با هزار جمال

بر ستون بسته شبروان خیال

این ستون است یا اشعه مهر

راست استاده بر زمین ز سپهر

خرم آنکسکه چون ستون همه گاه

بسته باشد میان بخدمت شاه

مرد اگر طوق عزتش باید

چون ستون پای خدمتش باید

سر ز خدمت متاب در ره دین

که ستون سعادت است همین

هر که دارد ستادگی چو ستون

زند از فخر خیمه بر گردون

مرد آنست کز ثبات قدم

چون ستون تن نهد ببار ستم

عاشقان خویش را زبون نکنند

دست غم زیر سر ستون نکنند

مرد ره گر حزین و گرشادست

چون ستون عاشقانه استادست

بوفا هر که پای بردارد

بیستون را ز جای بردارد

یار دلبر اگر چه سخت بود

برد باری ستون بخت بود

چون ستون هر که حلم پیش نهاد

بار یاران بدوش خویش نهاد

چون ستون راستباش در همه جمع

تا شوی نور دیده ها چون شمع

چون ستون مرد راست یک لختست

هر که کجبار شد نگون بخت است

هر که را راستی نهاد بود

چون ستون بر وی اعتماد بود

چون ستون گر براستی علمی

همه جا سربلند و محترمی

تا بود خانه جهان آباد

ذات صاحبقران ستونش باد

خانه گر غیر آب و خاکی نیست

چون ستون قایم است باکی نیست

در جهان باد این ستون دایم

که جهانی بود بر او قایم