خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش
دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بی حاصل
دل من گر بخون دل بگرید جان آن هستش
سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش
[...]
مه اشترسوار من که شد رخش فلک پستش
خوش آن رهرو که در قید مهار مهر دل بستش
تن پاکش به پاکی دست برد از چشمه حیوان
خضر کی یابد آن دولت که ریزد آب بر دستش
ز شاخ سدره آمد نخل او برتر عجب دارم
[...]
نگردید آشنای می لب از خویشتن مستش
دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسة دستش
به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که میخواهم
در ایّام جدایی یادگاری باشد از شستش
پریشان کردن دل چون صبا آوارهام دارد
[...]
نمی آید برون از صفحه آشوب تا هستش
به مشق فتنه کرده کاتب ایام پابستش
برای قتلم انشا کرد خطی نرگس مستش
به خونم زد رقم تا با قلم شد آشنا دستش
چو موج می جدا از باده نتوان کرد پیوستش
بود میخانه زیر دست مژگان سیه مستش
چو آن کافر که اسلام آورد از بی نواییها
ره دین می رود زاهد، که دنیا نیست در دستش
گذر کرد از گلویم ناوکش چون قطرهٔ آبی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.