گنجور

 
اهلی شیرازی

چو گفتم از کف من زلف را به تاب مکش

بخنده گفت کهه کوته کن و دراز مکش

سرم فدای تو باد ای طبیب بهر خدا

قدم ز پرسش بیمار خویش بازمکش

بدامن تو غبارم نمیرسد ای گل

تو دامن از من رسوا به احتراز مکش

بیا نظاره کن آن سرو ناز را ای دل

ز باغبان بتماشای سرو نازمکش

به خشم و ناز اگر یار سر کشد از تو

تو گر حریف نیازی سر از نیاز مکش

گرفت آتش آه تو در دلم اهلی

بسوختم دگر این آه جانگداز مکش

 
 
 
اوحدی

دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش

کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش

بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار

طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش

ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه