گنجور

 
اهلی شیرازی

چو گفتم از کف من زلف را به تاب مکش

بخنده گفت کهه کوته کن و دراز مکش

سرم فدای تو باد ای طبیب بهر خدا

قدم ز پرسش بیمار خویش بازمکش

بدامن تو غبارم نمیرسد ای گل

تو دامن از من رسوا به احتراز مکش

بیا نظاره کن آن سرو ناز را ای دل

ز باغبان بتماشای سرو نازمکش

به خشم و ناز اگر یار سر کشد از تو

تو گر حریف نیازی سر از نیاز مکش

گرفت آتش آه تو در دلم اهلی

بسوختم دگر این آه جانگداز مکش