گنجور

 
اهلی شیرازی

صد تلخ دهان میگزد از غصه لب خویش

ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش

آن چاشنی ذوق که فرهاد ز غم یافت

خسرو نچشیده است ز عیش و طرب خویش

خواهی که نچیند گل مقصود ز رویت

چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش

هرچند کشد دوست عنان تو به بازی

زنهار نگهدار عنان ادب خویش

نومید مشو زآب بقا همچو سکندر

چون خضر قدم بازمکش از طلب خویش

ما خاک نشینان مغانیم و ز خاکیم

ایخواجه تو میدانی و اصل و نسب خویش

مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی ز رخ یار

مستند ازین می همه کس بر حسب خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode