از بیم غصه شب و خوف ملال روز
روزم خیال شب کشد و شب خیال روز
آسوده خسته یی که بخواب عدم بود
وارسته از عذاب شب و قیل و قال روز
شب همچو شمع سوخته و روز مرده ایم
آنست حال ما شب و اینست حال روز
آن چشمه حیات کجا تیره دل کجا
هرگز که دید در شب ظلمت مجال روز
امشب که یار زلف پریشان گشاده است
اهلی بیا و در دل شب بین جمال روز