گنجور

 
اهلی شیرازی

باز از بویت دل پژمرده در نشوو نماست

معجز عیسا که می گویند بوی آشناست

مردم از این رفتن و باز آمدن بنشین دمی

کان چنین بالا به هر شکلی که می بینم بلاست

گر قدت سروست گلشن جنت بود

ور رخت آیینه است آیینه گیتی نماست

تیره بختم یار از آن یک ذره با من تیره است

ورنه آن خورشید با ذرات عالم در صفاست

گر وفایی می کنی ما را مکش از جور خویش

کانچه پیش دیگران جورست پیش ما وفاست

کوی تو شب تا به روز از برق آهی روشن است

روشن است ای شمع من کین روشنایی از کجاست

خسته تیغ بلا نا کشتنش از رحم نیست

رحمتی گرمی کنی تیغی بزن کامش رواست

خاک کویترا بآب چشم خود گل کرده ام

گر کسی آنجا فتد عیب تو نبود جرم ماست

از خیال طاق ابرویت که محراب دل است

اهلی سرگشته روز و شب به محراب دعاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode