گنجور

 
اهلی شیرازی

چون به زنجیر محبت بسته یی پای مرا

عفو باید کردنت دیوانگی های مرا

من بسر گر میروم جرمی ندارم زانکه تو

هر دم آتش می فروزی دیگ سودای مرا

از من دیوانه گر نیک و بدی دیدی مرنج

رو مده در خاطر خود زشت و زیبای مرا

این قدر بینایی من بس که جز خاک درت

در نظر چیزی نیاید چشم بینای مرا

ظاهر و پنهان چه پوشم چون تو می بینی عیان

داغ پنهان درون و اشک پیدای مرا

بر من مجنون چه حاجت زخم تیرت ای پری

بهر من تیرست و نشتر خار صحرای مرا

ز آستانت همچو اهلی کی کنم پهلو تهی

هم مگر روزی اجل خالی کند جای مرا

 
sunny dark_mode