گنجور

 
اهلی شیرازی

بیخود شده بودم چو سخن یار بمن کرد

کو واقف حالی؟ که بپرسم چه سخن کرد

دزدید نهانم دل و نگذاشت بفریاد

فریاد که دزدیده کسی غارت من کرد

هر خون که بخاک از جگر سوخته ام ریخت

بر بوی تواش باد صبا مشک ختن کرد

چون داغ توام سوخت شهیدان غم عشق

خواهند ز خاکستر من عطر کفن کرد

از دوستی ام سوخت دل خویش بصد داغ

بیگانه نکرد آنچه دل خویش بمن کرد

اهلی صفت قد تو چون زهره ندارد

مقصود تویی گر صفت سرو چمن کرد