گنجور

 
اهلی شیرازی

آمد آن عیسی نفس کز عشوه و نازم کشد

زنده ام سازد به مهر و از جفا بازم کشد

روز وصل آمد ولی ترسم که در روز چنین

طالع ناسازگار و بخت ناسازم کشد

گو: بدارم بر کش و بر بستر هجرم مکش

کشتنی گر کشته ام باری سرافرازم کشد

مادر دهرم چه می پرورد عمری در کنار؟

کانچنین در خاک و خون آنترک طنازم کشد

همچو اهلی دارم از راز غمش گنجی نهان

گر کشد عشق آخر از افشای اینرازم کشد