گنجور

 
اهلی شیرازی

شوخی که می نخورده دل خلق خون کند

وای آنزمان که چهره ز خون لاله گون کند

گوید مجوی وصلم و نظاره هم مکن

پس عاشقی که دل بکسی داد چون کند؟

خواهد به خشم و ناز کند کم محبتم

غافل که این کرشمه محبت فزون کند

آه از بتی که در دل سختش اثر نکرد

آهی که رخنه در جگر بیستون کند

اهلی اگر نمیکند آن مه دوای دل

گاهم به پرسشی غمی از دل برون کند