گنجور

 
اهلی شیرازی

اگر از غم تو صد جان به یکی نفس برآید

نفسی نه از دهانت بمراد کس برآید

توبکاکل پریشان نرسی ز هیچ راهی

که هزار دود آهت نه پیش و پس برآید

بتو حال من که گوید؟ که بحضرت سلیمان

که دهد مجال کانجا سخن مگس برآید

قفس تن من از بس که بمرغ جان بود تنگ

بپرد هزار فرسخ گر ازین قفس برآید

هوس وصال دارم اگرم کشی چه باک است

چه غم از هلاک باشد اگر این هوس برآید

تو گرم نه دل خراشی نکنم فغان و ناله

به خراش زخمی افغان زدل جرس برآید

ببلند همتی جو بر شاخ وصل اهلی

که مراد از آن سهی قد نه بدسترس برآید