گنجور

 
اهلی شیرازی

یک بوسه هرگزم لب سیمین بری نداد

هرگز نهال عاشقی ما بری نداد

مادر خمار حسرت و پروانه گرم وصل

دولت بعاشقان تو بال و پری نداد

هر ساغرم که داد فلک گرچه زهر بود

تا خون نکرد در دل من دیگری نداد

زهر از کف تو همچو شکر میخورم که بخت

هرگز به طوطیی به ازین شکری نداد

از خشک و تر چه پیش تو آرم که طالعم

غیر از دهان خشکی و چشم تری نداد

جز حسرت از نظاره یوسف ز جان چه سود

مارا که بخت چون همه سیم و زری نداد

اهلی که مست وصل بتان بود عاقبت

مرد از خمار هجر و کسش ساغری نداد