گنجور

 
اهلی شیرازی

خون شد جگر از خنده که آن رشک ملک زد

تا چند توان بر جگر ریش نمک زد

چند از دل آلوده صفا خرج توان کرد

آخر مس قلبم همه عالم به محک زد

دود دل من دامنت ای ماه بگیراد

هر چند که از جور تو آتش بفلک زد

در عشق مجو وصل که از هجر بسوزی

هر کس که دوشش خواست درین نرد دو یک زد

اهلی سفر از خانقهت هست مبارک

چون پیر مغان نعره الله معک زد