گنجور

 
اهلی شیرازی

چراغ چشم دل آن دلربا بر افروزد

که تا نگاه کنی از حیا بر افروزد

خوش است آتش مجنون و شان خرمن سوز

نه آتشی که ز باد هوا بر افروزد

چو آفتاب وصالت نمی شود طالع

چراغ طالع ما از کجا بر افروزد

رخش ز دیدنم آن آفتاب دل افروخت

چو آشنا نگرد آشنا بر افروزد

فلک چراغ دلم گر نمی کند روشن

به رغم آتش محنت چرا بر افروزد

ز شمع بخت تو اهلی فروغ دل دورست

مگر زعیب چراغی خدا بر افروزد