گنجور

 
اهلی شیرازی

کس عشوه خونخواری او را نشناسد

کس دشمنی و یاری او را نشناسد

از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل

کس مستی و هشیاری او را نشناسد

درمان دل خسته بعمدا نکند یار

آن نیست که بیماری او را نشناسد

بیداری چشم از غم دل بود همه شب

دل چون حق بیداری او را نشناسد

ترسم که وفایی نکند یار به اهلی

چون قدر وفا داری او را نشناسد