گنجور

 
اهلی شیرازی

گر نه چاه دقنت عقل زره می فکند

جان من یوسف دل را که به چه می فکند؟

در دلم جذبه مهری عجب از خال تو بود

که به هر ره که رود سوی تو ره می فکند

بر گرفتاری پروانه دلش می سوزد

هرکه بر شمع جمال تو نگه می فکند

تن بیمار من از ضعف چنان گشت که مور

میکشد گاه بخاک ره و گه می فکند

بر در صومعه اهلی چه شود اشک فشان

تخم امید چه در خاک سیه می فکند