گنجور

 
اهلی شیرازی

صیدِ آن شوخم که هرگه بزم عشرت می‌نهد

زلف بر رخ می‌گشاید دام صحبت می‌نهد

آفتاب من که میل کس ندارد ذره‌ای

گرم مهری گر نماید داغ حسرت می‌نهد

بر خسان گل می‌فشاند از گلستانش صبا

دره اهل محبت خار محنت می‌نهد

پا به چشمم کی نهد با این همه خار مژه

او که بر برگ گل تر پا به زحمت می‌نهد

بار عشق او که کس را برگ کاهی تاب نیست

می‌نهد بر جان من صد کوه و منت می‌نهد

گر چو شمع آن ماه‌رویم داغِ پیشانی کشد

داغ جورش بر سر من تاج عزت می‌نهد

هرکجا اهلی نشان پای او بر خاک یافت

سر به جای پایش از روی محبت می‌نهد