گنجور

 
اهلی شیرازی

گفتم که جان قربان کنم آن مه چو مهمان در رسد

جان خود کجا ماند دمی کآن آفت جان در رسد

صد جان بهر مویی رود بر باد اگر آن شاخ گل

در جمع سرمستان خود کاکل پریشان در رسد

ایمرغ جان خود نامه بر موقوف قاصد هم مشو

ترسم که تا قاصد رسد ناگاه فرمان در رسد

مارا گریبان گر درد از دست غم نبود عجب

جایی که سرمستی چنین دست و گریبان در رسد

چون سبزه باز از خرمی سر برزنم از خاک اگر

بر خاک آن سرو روان چون آب حیوان در رسد

چوگان زلف او سرم گو کرد، گو باش اینچنین

باشد که یکبار دگر این گو بچوگان در رسد

اهلی کجا دستش دهد گل چیدن از باغی چنین

باشد به خار راه او در باغ رضوان در رسد