گنجور

 
اهلی شیرازی

دل کارزوی وصل تو در سینه او بود

تیغ تو کلید در گنجینه او بود

چون لاله بهر دل که نگه کردم ازین باغ

داغ کهنش از غم دیرینه او بود

ماهیت خورشید چو دریافتم آخر

عکسی ز جمال تو در آیینه او بود

آه از ستم چرخ که با هرکه نشستم

گویا غم عالم همه در سینه او بود

آن شیخ که میگفت که ما فاسق و مستیم

فسق همه در یک شب آدینه او بود

ای برهمن از خرقه چو صوفی بدر آمد

زنار تو یکموی ز پشمینه او بود

غافل مشو از اهلی مسکین که همه عمر

چرخ از سبب مهر تو در کینه او بود