در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.