گنجور

 
اهلی شیرازی

شیشه پر از زهر چند چرخ ستم پیشه را

کیست که سنگی زند بشکنداین شیشه را

رهزن نقد حیات جز غم و اندیشه نیست

می خور و در کنج دل ره مده اندیشه را

شعله شوقت که زد در رگ و جان آتشم

در تن من همچو شمع سوخت رگ و ریشه را

مست سر کوی تو جان برقیبان نداد

کی به سگان میدهد شیر تو سر بیشه را

از تبر کوهکن آتش از آن می جهد

کز شرر آه او سوخت دل تیشه را

اهلی اکر کوته است دست تو از دامنش

بخت ندارد بلند دست تهی کیسه را