اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

که ره دهد سوی آن سایه همای مرا

به وصل او که رساند مگر خدای مرا

به ظلمت غم هجر از حیات وصلم دور

فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا

سگ توام ز کرم جا به کوی خویشم کن

چو در حریم وصال تو نیست جای مرا

چو غنچه تنگ‌دلم رخ نما که همچون گل

شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا

نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند

رسان به دیده غباری ز خاک پای مرا

دمی نمی‌گذرد در غمت به من چون ابر

که نیست گریه زاری بهای های مرا

از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟

مگر دری بگشاید از آن سرای مرا