گنجور

 
اهلی شیرازی

آن کعبه جان سوی خود میخواند از یاری مرا

ای گریه در خون جگر آلوده نگذاری مرا

بودم من ای خورشید رخ در خاک خواری ذره وش

برداشتی از خاک ره با این همه خواری مرا

من چون سگ کوی توام خواهی بخوان خواهی بران

کز خشم اگر رانی گهی از لطف بازآری مرا

ساقی چو نرگس بیش تو چون سر بر آرم من ز شرم

کز ساغر لطف و گرم شرمنده میداری مرا

چون شیشه گر خونم خوری شادم کرین خون ریختن

بوی محبت می دمد با آنکه خونخواری مرا

محوم من ای خورشید رخ اهلی صفت در مهر تو

زان در حساب عاشقان یک ذره نشماری مرا