گنجور

 
اهلی شیرازی

عیسی دم ما همدم اگر نیست غمی نیست

ما را غم آن کشت که با ماش دمی نیست

ای ابر کرم مرحمتی کن که درین راه

جز اشک من تشنه جگر هیچ نمی نیست

گر وصل تو جویم بگدایی مکنم عیب

درویشم و در ملک تو صاحب کرمی نیست

با درد تو صد شکر بود صاحب دردش

بی درد کند شکر که او را المی نیست

برخیز و دل شحنه و قاضی ببر از راه

وانگاه بکش هرکه تو خواهی که غمی نیست

اهلی، ره مقصود که در چشم تو دورست

پا بر سر جان نه که بغیر از قدمی نیست