گنجور

 
اهلی شیرازی

مگو که ماه رخ او ز گلرخان بگذشت

که این ستاره ز خورشید آسمان بگذشت

فدای دست و کمانش شوم که صید از ذوق

خبر نداشت که تیرش ز استخوان بگذشت

برون کشید مرا مو کشان ز حلقه ذکر

بهای و هوی صبوحی که سر خوشان بگذشت

من از کجا و وصال از کجا چه حرف است این

بخود نبودم و حرفیم بر زبان بگذشت

نهان چگونه اند از تو حال دل اهلی

کنون که پرده بر افتاد و کار از آن بگذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode