گنجور

 
اهلی شیرازی

در بهار نوجوانی باغ ما از گل تهی است

در خزان پیری امید گل ازوی ابلهی است

ساقی، از جامی بگیرم دست کاین دلتنگ را

صدهزاران آرزو در جان و دست او تهی است

باده خور با نو غزالان وز فلک یاری مجوی

کاین پلنگ پیر با شیران ره در روبهی است

خلعت شاهی بگو در وصله خاصان نشین

خرقه پشمینه بر ما خلعت شاهنشهی است

شب نشین خلوت معنی کجا آرد بیاد

روز عیش سربلندان را که رو در کوتهی است

روح پرور باش و ز ضعف آسوده باش

کز ریاضت تن چو لاغر گشت جان در فربهی است

طعنه بر روشن دلان کم زن که در بازار عشق

سادگی آیینه را از غایت کار آگهی است

در دو عالم پیرو پیر مغان اهلی بود

در ره دنیا و دین بی پیر رفتن گمرهی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode