بهلاک خود نپوشم نظر از رخ چو ماهت
که هزار جان شیرین بفدای یک نگاهت
اگرم کشی چه حاجت بهزار تیر مژگان
که بس است یک اشارت ز دو نرگس سیاهت
چو تو پادشاه حسنی غم دادخواه می پرس
که به پرسشی شود خوش دل ریش دادخواهت
ولی از غرور خوبی بگدا کجا کنی رحم
که نگه نمی فتد هم به هزار پادشاهت
چو مگس به خوان وصلم بحساب اگر نیاری
بسم این که در شمارم بسیاهی سپاهت
سر خون خلق داری منه از دلم برون پای
که ز تیر آه مردم دل من بود پناهت
بحیات جاودانی نرسی چو خضر اهلی
مگر آنکه درد جامی برسد ز دست شاهت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.