گنجور

 
اهلی شیرازی

همچو چنگ افغان من بی‌زخم بیدادی نخاست

تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست

پیش من باد است آهی کاین حریفان می‌کشند

ناله جان‌سوز هرگز از دل شادی نخاست

مادر ایام چندانک آدمی می‌پرورد

از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست

از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده‌اند

چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست

خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو

چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست

نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین‌دهن

کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست

بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید

بی‌قدت یک لحظه گر بنشست بی‌بادی نخاست