گنجور

 
اهلی شیرازی

خوش آنکه دور فلک بر مراد من میگشت

که خار گلشن بختم گل و سمن می گشت

خوش آنکه بر من لب تشنه خون ترش میشد

مرا از آن ترشی آب در دهن می گشت

خوش آنکه از سخنم لب چو غنچه گر بستی

دگر شکفته تر از گل بیک سخن می گشت

خوش آنکه گر گرهی می فتاد در کارم

گره گشای من آن زلف پرشکن می گشت

خوش آنکه در ظلمات غم آن لب شیرین

ز خنده چشمه حیوان به چشم من می گشت

خوش از آنکه از رخ آن بت هزار عاشق مست

بیک نظاره که می کرد برهمن می گشت

خوش آنکه گاه تبسم هزار چون اهلی

فدای آن لب شیرین و آن دهن می گشت