گنجور

 
اهلی شیرازی

امید خلق باقبال و دولت خویش است

امید ما بغم و درد و حسرت خویش است

اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل

اسیر نیست گرفتار محنت خویش است

چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را

گرش ثبات قدم در مشقت خویش است

دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی

غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است

بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو

بلند قدریش از قدر و همت خویش است

هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ

مباش غره که در بند فرصت خویش است

سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی

بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است