اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

امید خلق باقبال و دولت خویش است

امید ما بغم و درد و حسرت خویش است

اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل

اسیر نیست گرفتار محنت خویش است

۳

چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را

گرش ثبات قدم در مشقت خویش است

دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی

غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است

بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو

بلند قدریش از قدر و همت خویش است

۶

هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ

مباش غره که در بند فرصت خویش است

سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی

بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است