گنجور

 
اهلی شیرازی

به رخ تو مه‌جبینان حسدست یک‌به‌یک را

تو چه آدمی که باشد به تو رشک صد ملک را

ندهد کس از شهیدان به تو شوخ یاد اگرنه

نفس تو زنده سازد چو مسیح یک‌به‌یک را

بر تو دیده‌بانی به ره امید دارم

نه بهر زه می‌نشانم به دو دیده مردمک را

منم اوفتاده موری به ره سمندت اما

نه تو راست رحم بر من نه سمند تیزتک را

نه فراغتی ز عشقم نه سعادتی ز بختم

نه ارادتی به راهم نه کرامتی فلک را

به جفا چو چشم مستش جگرم کباب سوزد

تو لبش نگه کن ای دل مشکن حق نمک را

به سیه‌دلی شکایت نتوان ز عشق اهلی

چو زر تو قلب باشد چه گنه بود محک را