گنجور

 
اهلی شیرازی

جانم در آتش از ستم ماهپاره ایست

دل غرق خون و دیده خراب نظاره ایست

رحمی نکرد صورت شیرین به کوهکن

بیرحم آدمی نبود سنگ پاره ایست

در کوی عشق نام اجل کس نمی برد

جایی که عشق هست اجل هیچکاره ایست

جز عاشقان که چشم به تقدیر کرده اند

هر کس که هست در پی فکری و چاره ایست

در مبحثی که عیسی مریم سخن کند

صد پیر سالخورده کم از شیر خواره ایست

اهلی شب سیاه تو روشن نمی شود

هر چند در سرشک تو هر یک ستاره ایست