گنجور

 
اهلی شیرازی

بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت

شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت

اندک اندک میشد از دل درد او بیرون به اشگ

چاک کردم سینه تا دردم ز دل یکپاره رفت

من تنها از پی دل میروم در راه عشق

هر که آمد در جهان دنبال دل همواره رفت

حق مگر صبر و دلی بازم دهد کز هجر او

آنچه بود از صبر و عقل و دین و دل یکباره رفت

چون توانم از خریداری یوسف دم زدن

من که نقد هستیم در کار یک نظاره رفت

تا تو در جان آمدی صبر و دل از تن رخت بست

آشنا شد با تو جان و از میان بیکاره رفت

عاقبت اهلی چو مجنون از غم آن نو غزال

در بیابان عدم با خاطر آواره رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode