گنجور

 
اهلی شیرازی

سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است

دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است

بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر

بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است

هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت

هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است

آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند

پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است

کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو

بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است

خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت

کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است

در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت

صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است