گنجور

 
اهلی شیرازی

ای داده زآستان خود آورارگی مرا

در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا

ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم

مردم نهند تهمت میخوارگی مرا

دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست

غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا

باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم

ای سنگدل گذار به نظارگی مرا

آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد

پروانه داده است به آوارگی مرا

پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم

حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا