ای داده زآستان خود آورارگی مرا
در خاک ره نشانده به یکبارگی مرا
از بس که خون خورم ز غمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت مِیخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چارهساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیام
حیف است اگر کشی به ستمکارگی مرا