گنجور

 
اهلی شیرازی

کدورت غم هجرت بیک نگاه برفت

جمال کعبه چو دیدم غبار راه برفت

به آستان تو چندان بسجده سودم رخ

که سوده گشت رخ و نقش سجده گاه برفت

خوشم که طاعتم از سجده درت افزود

دریغ، باقی عمرم که در گناه برفت

عزیز مصر وصال است یوسف دل باز

ز خاطرش غم چاه از غرور جاه برفت

نوای مرغ سحر تا خبر ز عشق تو داد

صفای ورد سحرگه ز خانقاه برفت

بصد امید نگه داشتم ولی آن هم

دریغ و درد که با صد دریغ و آه برفت

چه طعن نامه سیاهی است بر منت اهلی

مگر گناه تو از نامه سیاه برفت