گنجور

 
اهلی شیرازی

محبوب من چه حاجت گفتن بود که کیست

چون آفتاب بر همه روشن بود که کیست

کوته نظر مشاهده برق عیش کرد

ما را نظر به سوخته خرمن بود که کیست

حاجت به قصه نیست که در دل که خانه ساخت

کو خود عیان ز چاک دل من بود که کیست

چون پوشم آن حریف که همسایه را چو شمع

روشن ز روشنایی روزن بود که کیست

دشمن به طعنه گفت که اهلی ترا که سوخت؟

ظاهر هم از حکایت دشمن بود که کیست