گنجور

 
اهلی شیرازی

مرا که جان پی قربان شدن بود پیشت

تو خواهی ام کش و خواهی رقیب بد کیشت

ترا بشاهی حسن آن بزرگی از بختست

که آفتاب کم از ذره یی بود پیشت

جراحت دل من تازه تر شد از نمکت

اگر چه گرم کنی مرهم دل ریشت

ز مومیایی شمع وصال رحمی کن

به دلشکستگی عاشقان درویشت

به ذوق مستی عشق آن زمان رسی ای دل

که طعم نوش دهد نشتر بد اندیشت

بدان دو آهوی مجنون شکار او اهلی

مکن نگاه که بیگانه سازد از خویشت