گنجور

 
اهلی شیرازی

بی سوز محبت نتوان دل به بتان بست

داغی است غم عشق که بر خود نتوان بست

جان کشته شیرین حرکاتیست که لعلش

صد غنچه دهان را بیکی نکته زبان بست

چون لب بگشودم که شکایت کنم از وی

خندید و من سوخته را باز دهان بست

از جان خود ای دلشدگان دست بشویید

کان ظالم خونخواره به بیداد میان بست

اهلی نتوانست از او قطع نظر کرد

هرچند که چشم از رخ خوبان جهان بست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بیدل دهلوی

نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

تصویر میانت به همان موی میان بست

از غیرت نازست ‌که آن حسن جهانتاب

واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست

شهرت‌طلبان‌! غرهٔ اقبال مباشید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه