گنجور

 
اهلی شیرازی

بی سوز محبت نتوان دل به بتان بست

داغی است غم عشق که بر خود نتوان بست

جان کشته شیرین حرکاتیست که لعلش

صد غنچه دهان را بیکی نکته زبان بست

چون لب بگشودم که شکایت کنم از وی

خندید و من سوخته را باز دهان بست

از جان خود ای دلشدگان دست بشویید

کان ظالم خونخواره به بیداد میان بست

اهلی نتوانست از او قطع نظر کرد

هرچند که چشم از رخ خوبان جهان بست