گنجور

 
اهلی شیرازی

ز بس کز سست پیوندی گهش صلحست و گه جنگ است

مرا از قطع وصل او گره‌ها در دل تنگ است

نمی گویند یاران شکر وصلش وه چه میدانند

من محروم میدانم که ایشان را چه در جنگ است

چو لعل از حسرت آن لب دلم شد غرق خون آخر

کسی تا کی خورد حسرت دل آدم نه از سنگ است

حریفان جمله محرم در حریم کعبه وصلش

من وامانده محرومم که پای آرزو لنگ است

دل روشن طلب اهلی حدیث خلق کوته کن

به جام جم چه حاجت هر کرا آیینه بی‌زنگ است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اقبال لاهوری

ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است

دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است

پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی

کجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ است

سخن از بود و نابود جهان با من چه میگوئی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه