اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

ز بس کز سست پیوندی گهش صلحست و گه جنگ است

مرا از قطع وصل او گره‌ها در دل تنگ است

نمی گویند یاران شکر وصلش وه چه میدانند

من محروم میدانم که ایشان را چه در جنگ است

چو لعل از حسرت آن لب دلم شد غرق خون آخر

کسی تا کی خورد حسرت دل آدم نه از سنگ است

حریفان جمله محرم در حریم کعبه وصلش

من وامانده محرومم که پای آرزو لنگ است

دل روشن طلب اهلی حدیث خلق کوته کن

به جام جم چه حاجت هر کرا آیینه بی‌زنگ است